شش داستان کوتاه غم انگیز ویک داستان عاشقانه قرار ملاقات نامه عاش قانه منطق دختر دیوونه مرد تنها جزیره عشق دختر هیجده ساله داستان غم انگیز قرار ملاقات نشسته بودم رو نیم کتِ پارک، کلاغ ها را می شمردم تا بیاید سنگ می انداختم بهشان می پریدند، دورتر می نشستند کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند ساعت از وقتِ قرار گذشت نیامد نگران، کلافه، عصبی شدم شاخه گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می پژمرد طاقتم طاق شد از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ ها گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم گَند زدم بهش گل برگ هاش کَنده، پخش، لهیده شد بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیب هاش، راهم را کشیدم رفتم نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد صدای تندِ قدم هاش و صِدای نَفَس نَفَس هاش هم برنگشتم به رووش حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر از در خارج شدم خیابان را به دو گذشتم هنوز داشت پُشتم می آمد صدا پاشنه ی چکمه هاش را می شنیدم می دوید صِدام می کرد آن طرفِ خیابان
آخرین جستجو ها